سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

دست خوردن

آقا سورنا که به طرز لذت بخشی از سه ماهگی خوردن دستان رو شروع کرده بود حالا این روزها به دست مامان و بابا هم حسابی علاقه مند شده و تا بغلش میکنیم به زور می خواد دستای ما رو ببره تو دهنش. وقتی هم که دستامون رو نمیدیم عصبی میشن و یه جیغ کوچولویی می کشن. مامان ساناز که نمیدونست خوردن دست گل پسر خوبه یا نه با دکترش مشورت کرد آقای دکتر هم گفت خوردن دست برای بچه ها بهشون آرامش میده و اشکالی نداره. برای اینکه پسرکم با خیال راحت دستاشو بخوره و به آرامش برسه دستاشو چندین نوبت در روز می شوریم دیگه ممانعتی نداریم.
21 آبان 1396

سفر شهمیرزاد

تو این مدت بعد از زایمان مامان ساناز تمام تلاششو کرد که تمام مدت پیش پسرش باشه و هرچقدر هم که عزیز اصرار میکرد سورنا رو بذار پیش من جایی می خوای برو، مامان ساناز ترجیح میداد پیشت بمونه چون روزهای این مرخصی شش ماهه داشت به پایان می‏ رسید و من دلم میخواست از حضور در کنار تو بیشترین بهره رو ببرم. هرچند گاهی خسته میشدم، بی حوصله میشدم، روزهایی می شد که حتی متوجه طلوع و غروب خورشید هم نمی شدیم، اما بازهم بودن در کنار تو زیباترین لحظات عمر منو رقم میزد. بابا مسعود تصمیم گرفت یه مسافرت نزدیک بریم تا حال و هوامون عوض شه، برای همین هتل خانه گل شهمیرزادو رزرو کرد و یک شب قبل از سفر به ماهم گفت که وسایل و جمع کنیم که فردا راه بیافتیم. چهار...
20 آبان 1396

مهمانی کوچک امروز

امروز زنداییای آقا سورنا بهمراه خاله شعله ناهار پیش ما بودن. قرار شده بود هم مامان ساناز و سورنا تنها نباشن و هم  زندایی آیدا چیزهایی رو که برای سیسمونی درسا خانوم لازم بود یادداشت کنه. زندایای گل هم هدیه های خیلی زیبا برای شازده پسرم آورده بودن. الهی که مامان فدای ژستت بشه پسر کوچولوی خودم. ...
16 آبان 1396

تشک بازی

پسر عزیزم امروز خیلی با تشک بازیش سرگرم شد. سورنای من تکه به تکه تشک بازیشو کشف کرد، عمیق به جز جز تشک نگاه میکرد، لمسشون میکرد و گاهی هم برای درک بیشتر اونهارو به دهان میبرد. من امروز حسابی از بازی پسرم لذت بردم. اینکه لحظه به لحظه رشد میکنی و شکل میگیری خیلی لذت بخشه. الهی همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه پسر تابستانی من ...
14 آبان 1396

واکسن چهارماهگی

بله، باز هم موعد واکسن آقا سورنا شد. روزهای واکسن نازنین پسر که میشه نفس مامان و خاله به شماره می افته، البته باز من فک کنم از خاله قوی ترم، خاله سارا قبلش با من اتمام حجت میکنه که بالا سرت نمیاد چون دلشو نداره منم ناچارم بالای سرت بایستم و نازت کنم و آرومت کنم تا کار آقای دکتر تموم شه. این بار کلی از آقای دکتر دلبری کردی و بهش لبخند زدی حتی موقع معاینه گلو هم گریه نکردی ، البته دکتر هم با دو تا آمپول در ران از خجالتت دراومد پسرم.  این دومین دوره واکسن پری ونار و روتین بود. بعد از واکسن دوباره رفتیم خونه خاله تا با خاله مراقبت باشیم. تو راه خوابت برد و وقتی رسیدیم خونه، سریع رفتم و برات استامینوفن خریدم کم کم ...
8 آبان 1396

گل های زیبای بابا

امروز مامانی مریم پیشمون بود.  نزدیکای ظهر بود که زنگ خونه رو زدن و دیدم  آقای پیک گفتن تشریف بیارید جلو در. مامان ساناز شال و کلاه کرد و چهار طبق رو دوید پایین تا ببینه پیک چی آورده آخه ما چیزی سفارش نداده بودیم، در رو که باز کردم آقای پیکی یک سبد گل داد دستم و گفت این برای شماست. کارت روی سبد گل های زیبا رو که خوندم فهمیدم بابا برام فرستاده. پله ها رو که می اومدم بالا فکر میکردم چقدر خوبه آدمهای اطرافم انقدر خوبن. هرچند تجربه سختی رو میگذرونم اما با این مهر و محبت ها و مراقبت ها به شیرین ترین روزهای عمرم بدل میشه. همسر مهربونم ممنونم. ...
7 آبان 1396
1